» چهره‌ها » مشاهیر کشتی » گفت و گوي اختصاصی جبرئیل خان بابایی با عبدالله موحد
گفت و گوي اختصاصی جبرئیل خان بابایی با عبدالله موحد
مشاهیر کشتی

گفت و گوي اختصاصی جبرئیل خان بابایی با عبدالله موحد

دی 26, 1402 180301

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاری ساخت

گفت و گوي اختصاصی جبرئیل خان بابایی با عبدالله موحد

از مصاحبه کردن، خاطره چندان خوبی ندارد و شاید فکر می کند حرف زدن بی فایده است. همین دیدگاه اوست که باعث شده خواندن چند سطر از موحد هم برای علاقمندان به کشتی شیرین باشد. سال ها پیش بود که، طی مراسمی با شکوه از سال ها افتخار آفرینی او و امامعلی حبیبی تجلیل شد. همان شب قول داد در فرصتی مناسب با مجله دنیای کشتی به گفت و گویی بنشیند و به آمریکا رفت و بعدها هم، مصاحبه را به سفر بعدی خود موکول کرد. سرانجام آن همه اصرار نتیجه داد و انکار او این بار، سلامی بود به گذشته… به گذشته ای که برای او هزاران حرف ناگفته داشت و هزاران اجحاف. اما او آنقدر محکم بود که هیچ گاه تلخی ها را نگوید. خودش می گفت: یادش  نمی آید هیچ گاه به این تفصیل گفت و گویی مطبوعاتی داشته باشد و از همین رو تیتر: موحد “سخن گفت” را برای این مصاحبه انتخاب کرد و نمی توانيم خوشحالي خود را مخفی كنيم از اينكه مرد دست نيافتني و پرافتخار كشتی ايران براي مطرح نمودن تمام اتفاقات زندگی شخصی و ورزشی خود مجله بين المللی «دنياي كشتی» را انتخاب كرد كه اين نشانه مقبوليت اين مجله بين المللی كشتی ايران دارد.

بخوانید گفت و گوی اختصاصی دارنده شش مدال متوالي جهان و المپيك را با مجله «دنیای کشتی». مردی که همه گردن آویزهایش طلا بوده و متوالی به دست آمده است کاری که تا به امروزهیچ کشتی گیر ایرانی قادر به انجام آن نبوده است:

*هیچ گاه میانه ام با مصاحبه خوب نشد

پیش از این که او به زندگی گذشته اش اشاره کند، از او می پرسم چرا این قدر کم مصاحبه می کند وازگفت و گو گریزان است و او هم با خاطره ای جوابم را می دهد: تازه کشتی را آغاز کرده بودم که همراه رحمت ا… غفوریان به روزنامه کیهان رفتم. گفت و گویی با مرحوم دری داشتیم فردایش دیدم نوشته اند «به المپیک رم می روم» خیلی ناراحت شدم. سراغ آن ها رفتم و به این مسئله اعتراض کردم که اگر من ملی پوش نشوم با این تیتر، خجالت می کشم ولی درجواب به من گفته شد برای هیجان بیشتر این تیتر را انتخاب کرده ایم. همین باعث شد که کم حرف بزنم. گاهی با کسانی که ارتباط صمیمی تری داشتم درد دل می کردم ولی با مصاحبه هیچ وقت میانه ام خوب نشد. خبرنگار باید درستکار و صادق باشد. زمانی که مرا بی دلیل محروم کردند، آن ها از ترس ساواک حتی حالم را نمی پرسیدند.

*برای یک روز تولد چهار سال صبر می کردم

من در روز 30 اسفند سال 1317 به دنیا آمدم. شناسنامه ام را سال 1319 گرفتند. از بخت بد من، سال کبیسه بود تا من برای تجربه کردن یک روز تولد، 4سال منتظر بمانم. اتفاقا نوه ام نیز سال کبیسه به دنیا آمده… پنج ساله بودم پدرم فوت کرد. هنوز مدرسه نمی رفتم که برادر بزرگترم مخارج زندگی را به عهده گرفت. او 17 ساله بود و چون عید قربان به دنیا آمده بود همه به او حاجی می گفتیم. ما شش برادر بودیم و یک خواهر. محبت ندیده از پدر را در همین برادرم دیدیم. پدرم معلم بود و مادرم همیشه می گفت او خیلی به درس خواندن اهمیت می داده و معتقد بوده مخارج زندگی اجازه نداد بچه ها را به نوبت بگذاریم درس بخوانند. برادرم خیلی برای ما زحمت کشید و او را به اندازه پدرم که به خاطر نمی آورمش دوست دارم. بزرگ تر که شدیم در بابلسر باشگاهی بود که شهرداری آن را دایر کرده بود. دو تا چوب و یک میله داشت و همین شده بود تجهیزات ژیمناستیک برای ما. از ارتش روسیه هم هنوز چیزهایی باقی مانده بود. مربی ما هم نکاتی را از روس ها آموزش دیده بود و آن ها را به ما یاد می داد.

*پیشنهاد عضویت در تیم والیبال تهران را قبول نکردم

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

زندگی می گذشت و من علاوه بر ژیمناستیک با دو میدانی، قایقرانی، والیبال و شنا را هم تجربه کردم. اگر کشتی را به صورت حرفه ای دنبال نمی کردم شاید قهرمان شنا می شدم. روزی هشت و گاهی 10 ساعت شنا می کردم. خستگی هم نمی شناختم. اتفاقا دوستی در بابلسر داشتم که بعدها او را به سازمان تربیت بدنی معرفی کردم که می تواند قهرمان قایقرانی شود و حتی قول دادم رکورد المپیک را جا به جا می کند اما به او میدان ندادند، بعدا به سوئد رفت و با تابعیت سوئدی هفت تا هشت مدال گرفت. ما از این سرمایه ها کم داشتیم. 28 مرداد سال 32 رسید. برادرانم که فعالیت سیاسی ضد رژیم داشتند به زندان افتادند تا من 14 ساله، بشوم  مسئول خرج خواهر و مادرم. آن ها چند سالی فراری بودند و در زندان، مجبور شدم ترک تحصیل کنم تا 17 سالگی. سه سال مدرسه نرفتم و در این مدت صیادی می کردم. دوباره در تهران همه دور هم جمع شدیم. آن روزها در بابل والیبال بازی می کردم و وقتی به تهران آمدم این کار را ادامه دادم. یکی از مسئولان تیم تهران که به من لطف داشت خواست که عضو تیم شان شوم اما چون قدم کوتاه بود قبول نکردم.

*غفوریان به کشتی علاقمندم کرد

چطور شد کشتی گیر شدم؟ جالب است بدانید که اصلا مایل به حضور در این رشته نبودم. برادرم در باشگاه«تهران جوان» وزنه برداری کار می کرد و من هم گاهی آن جا می رفتم. یک مربی آن جا بود که دیدم چقدر خوب با کشتی گیران تمرین می کند. دوستی داشتم که کشتی گیر بود به او گفتم چرا پیش آن مربی تمرین نمی کند. او هم رفت توی جلد من که چرا خودت با این مربی کار نمی کنی؟! اولین بار که تمرین کردم فنی خوردم که تا دو ماه گردنم درد می کرد. این شد که شدم شاگرد استاد غفوریان. او مربی بی نظیری بود که دیگر شبیه او ندیدم. همه مربیان خوبند اما او یکی بود. از جان و دل به بچه ها تمرین می داد. یک روز که دچار ضرب دیدگی شده بودم مرا به خانه اش برد تا خمیر روی محل ضرب خوردگی بگذارد. دیدم در خانه‌اش حتی یک فرش هم ندارد. ولی همیشه زحمت می کشید و همه حقوقش را خرج شاگردانش می کرد.وقتی وضع زندگی اش را دیدم دیگر نگذاشتم برایم پولی خرج کند. انسان بزرگی بود و هنوز هم خیلی یادش می کنم. به همراه او در باشگاه تهران جوان و دارایی تمرین می کردم. هیچ کسی به اندازه من تمرین نداشت. هر روز صبح با پای پیاده به شمیران می رفتم. وسعم به آب میوه نمی رسید و فقط می توانستم یک چای بخورم و با اتوبوس به پایین شهر بازمی گشتم. این برای من تمرین بود. نتیجه این همه تلاش این شد که سر همان سال جزء سه تای دعوت شده به اردو باشم. در کشتی من خیلی زود خوب شدم، دلیل آن هم تمرین زیاد بود.

*1962 تولیدو، می توانستم ملی پوش شوم

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

اگر حقی از من ضایع نمی شد مقابل حمید توکل جلو بودم که به من اخطار دادند و گفتند چرا خاک نمی شی! گفتم کشتی نمی گیرم و رفتم بابلسر. سال 1961 من، توکل و کاظمی نژاد بودیم. کاظمی نژاد با امتیاز بالا به من باخت اما کشتی را به توکل بخشید و این یک پوئن مثبت برای توکل شد و منفی برای من.مبارزه ما مساوی شد تا او نفر اول شود. من  را هم به اردو دعوت کردند که باز بين مان کشتی بگذارند ولی این کار را نکردند تا اردو را ترک کنم. از 62 کیلو به 67 کیلو رفتم. همه كشتي گيران جز ملی پوش این وزن را راحت بردم. در همین وزن ماندم. سال 62 برای مسابقات تهران و کشوری كشتي گرفتم و همه را بردم جز محمدعلی صنعتکاران را، هم باشگاهی بودیم و با هم مساوی کردیم. هر دوی ما را کشیدند که من چهار و نیم کیلو از او سبک تر بودم ولی با این حال نظر دادند او بهتر است. من اعتراض کردم و رفتیم پیش یکی از مسئولان که دستور دادند هر دوی ما را به مسابقات ببرند. بعدا حبیبی کشتی را کنار گذاشت. صنعتکاران یک وزن بالا رفت تا وزن 68 و بعداز آن 70 کیلو مال من شود. هنوز هم بعد از 45 سال وزنم تغییر نکرده…

*1963صوفیه اشتباه کردم

در این مسابقات فقط به یک نفر باختم که آتالای ترک بود. قبلا او را برده بودم اما این بار اشتباه کردم. هیچ ورزشکاری دلش نمی خواهد بازنده باشد اما بالاخره باخت هم جزئی از کار است. فقط باید علت را پیدا کرد.

*1964 المپیک توکیو بدون باخت پنجم شدم

قبل از المپیک وضعیت خوبی داشتم. کشتی گیر بلغار حریف ترکش را برد و بعد ما با هم رو در رو شدیم. پنج سال از شش سالی که من اول شدم این بلغار را شکست دادم و او دوم شد. در این مبارزه هم هدفم برد بود. آدم مقابل کشتی گیری مثل او نباید ریسک کند. او خیلی خوب و زیرک بود. من از او بهتر بودم اما داوران مساوی دادند. آن زمان فیلمی نبود که بشود اعتراض کرد. همین مساوی در آخر باعث شد من بدون باخت پنجم شوم.

*1965 منچستر – بدون دردسر قهرمان شدم

همه حریفانم را بدون هیچ دردسری بردم. 32 یا 36 نفر در وزن من بودند.

*1966 تولیدو راه قهرمانی را یاد گرفته بودم

باز هم خیلی راحت اول شدم. هیچ مشکلی نداشت. یادم نمی آید سختی و یا مشقتی را تحمل کرده باشم. انگار که راه قهرمانی را یاد گرفته باشم.

*1967 دهلی زانویم به شدت آسیب دیده بود

یک ماه قبل از مسابقات زانویم از جا درآمد. به شدت آسیب دیده بودم. هیچ وقت سبک وزن ها با من تمرین نمی کردند همیشه با 80 و 90 کیلویی ها کار می کردم. تشکی که رویش تمرین می کردیم اصلا خوب نبود. یک تمرین سنگین با حریفی که از خودم خیلی سنگین تر بود باعث شد دچار آسیب دیدگی شوم. مدتی استراحت کردم اما خودم به مسابقات جهانی رفتم. همه حریفانم را بردم و با طلا بازگشتم.

*1968 المپیک مکزیکوسیتی پزشک آمریکایی بدون پول جراحی ام کرد

همچنان مینیسک زانویم پاره بود و با همین وضعیت یک سال دیگر تمرین کردم. با این حال راحت همه حریفانم در مکزیکوسیتی را بردم و قهرمان شدم. مسئولان وقتی دیدند زانویم شرایط خوبی ندارد هماهنگ کردند از المپیک مستقیما به میشیگان بروم و پایم را جراحی کنم. یکی از پزشکان مشهور فوتبال آن ایالت مرا جراحی کرد. مرا می شناخت و حاضر نشد هیچ پولی از من دریافت کند.

*مرگ علیزاده خیلی برایم تلخ بود

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

با وجود جراحی که پشت سر گذاشته بودم بازهم در جهاني 1969 ماردل پلاتا مدال طلا گرفتم. آن سال فیروز علیزاده در کشتی فرنگی هم قهرمان دنیا شد تا یک افتخار بزرگ برای ایران به ارمغان آورد. وقتی خبر مرگ او را شنیدم خیلی متاسف شدم. او آدم خوبی بود و بیشتر متاسف شدم که چرا قهرمان دنیا باید به خاطر دو میلیون و پانصد هزار تومان در بیمارستان بمیرد. اگر زودتر به من می گفتند حتی اگر ده میلیون خرج جراحی او      می شود با وجودی که خودم این پول را نداشتم حتما آن را از طریق دوستانم تهیه می کردم. مرگ او خیلی برایم تاثر برانگیز بود.

*1970 ادمونتون دوبار شاهمرادوف را شکست دادم

این همه سال که کشتی گرفتم یادم نمی آید کسی از من امتیازی گرفته باشد. خیلی امتیاز نگرفتم اما همه را بردم. در دو میدان آسیایی 44 و 70 هم اول شدم. در چهار دوره کاپ«آریا مهر» که ما به آن «عاری از مهر» می گفتیم قهرمان شدم. مدال طلای جام تفلیس را هم در کارنامه ام دارم. جام تفلیس آن روزها خیلی سخت بود. میزبان شش تیم را در این مسابقات شرکت می داد.همه شرکت کنندگان مدال دار بودند…. یوری شاهمرادوف را هم دو بار بردم. مصاحبه ای از او دیدم که از کشتی گیران و حریفانش، قبل از همه نام مرا گفت. او هنوز مرا فراموش نکرده… مسابقات آن سال ها طوری بود که حریف ساده نداشتیم.

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

*1971 صوفیه- کشتی گرفتن از یادم رفت

هنوز به آغاز مسابقات مانده بود كه مادر خانمم می خواست به مکه برود. او را به فرودگاه بردم. بعد از رساندن او در راه بازگشت وارد خیابانی (نزدیک میدان انقلاب فعلی) شدم که هیچ علامتی نداشت. همسر و دختر شش ماهه ام ماندانا در ماشین بودند که ناگهان افسر دستور ایست داد و گفت که خیابان یک طرفه آمده ای. وقتی این خاطره را تعریف می کنم همه چیز جلوی چشمم است. انگار همین الان همه چیز اتفاق می افتد. حتی نام آن افسر را هم به خاطر دارم، با وجودی که اسم ها خوب در ذهنم باقی نمی ماند… خلافی مرتکب نشده بودم ولی به او گفتم اگر تخلف کرده ام جریمه ام کن چون جمعیت زیادی پشت من هستند و ترافیک شده، او گفت جریمه ات نمی کنم. گفتم پس شماره ماشینم را بردار و خواستم حرکت کنم که یقه ام را گرفت. از ماشین پیاده شدم و گفتم تو به من توهین کردی، کاری می کنم که پشیمان شوی. آن زمان تیمسار رحیمی رئیس فدراسیون کشتی رئیس راهنمایی و رانندگی بود. برادر خانمم که داخل جمعیت بود از این برخورد ناراحت شده بود و از پشت یک سیلی به آن افسر زد و افسر دیگری که در آن جا بود فکر کرد من این کار را انجام داده ام و مرا زد و به این شکل درگیری آغاز شد و در آخر درگیری با تهدید اسلحه از سوی راهنمایی و رانندگی به پایان رسید. مرا دستگیر کردند و دو روز ممنوع الملاقات بودم. بهمنش برای آزادی من وثیقه آورد اما قبول نکردند. من هم شاکی بودم چون ابتدا آن ها به من توهین کرده بودند. گفتند دستور آمده رضایت بدهی وگرنه همین جا نگهت می داریم. موضوع خنده داری بود نمی دانم کجای دنیا به خطر یک تخلف رانندگی یقه آدم را می گیرند؟!!

هنوز هم از یادآوری آن به شدت متاثر می شوم (آشکارا دستان موحد می لرزد و به گریه می افتد)… من خیلی سخت به گریه می افتم اما همیشه آن خاطره تلخ ناراحتم می کند… (و من فکر می کنم او که در میدان نبرد به سان رستم می جنگید و چیزی جز دلهره و اضطراب برای حریفانش باقی نمی گذاشت، او که بازوان محکم و استوارش نوید چیزی جز شکست را به رقیبان نمی داد حال چگونه می لرزد و چطور از ذکر روزی تلخ، این گونه تحت تاثیر قرار می گیرد)…

خیلي غم انگیز بود، هم به من توهین شد و کتک خوردم و هم دو روزم در زندان سپری شد و آخر هم گفتند: دستور آمده که رضایت دهی…

یک ماه به مسابقات صوفیه باقی مانده بود دیگر نمی خواستم کشتی بگیرم اصلا کشتی گرفتن یادم رفته بود. دیگر خودم نبودم. نمی توانستم. این بار حتی در تمرین هم به پل رفتم. سال 71 به حریف ژاپنی باختم و چهارم شدم. اگر این اتفاق نمی افتاد در خودم این توانایی را می دیدم که 2 تا 3 مدال دیگر بگیرم. تمام آن روزها در ذهنم حک شده و هیچ وقت پاک نمی شود.

* 1972 المپیک مونیخ می خواستم شکست را تلافی کنم

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

یک سال خوب تمرین کردم. سیروس پور از نزدیک می دید که با 90 کیلویی ها تمرین می کنم. می خواستم به مونیخ بروم و با همه آن هایی که بد کشتی گرفته بودم تسویه حساب کنم. کشتی اولم با پاناما بود. تشک خیس بود و عضله دستم پاره شد. حتی نمی توانستم دستم را حرکت بدهم. همین شد که با یک کشتی از المپیک خداحافظی کردم. اما این همه اتفاقات نبود… من کاپیتان تیم بودم و نسبت بچه ها احساس مسئولیت می کردم. هیچ وقت چیزی برای خودم نمی خواستم ولی اگر موردی برای بچه های تیم پیش می آمد پیگیرش می شدم. سر همین دفاع کردن از حق بچه ها یک بلای دیگر هم قبل از المپیک سرم آمد… علی حاجیلو کشتی گیر 82 کیلوی ما بود. یک روز خبر دادند که دزد به منزل شان آمده و همه فرش هایشان را دزدیده، حاجیلو خیلی غمگین بود. اردوی ما در منظریه تشکیل می شد. 15روز به المپیک مانده بود که تیمسار حجت رئیس وقت سازمان تربیت بدنی به همراه رهنوردی دبیر کل کمیته ملی المپیک به اردو آمدند. او با همه صحبتی کرد و به هر کسی چیزی گفت. به رحیم علی آبادی گفت تو چرا این قدر ریزی و به سنگین وزن مان هم گفت تو چرا این قدر چاقی؟! من هم گفتم تیم به سبک و سنگین وزن نیاز دارد همه که مثل من و شما میان وزن نیستند. بعد ماجرای دزدی منزل علی حاجیلو را با او در میان گذاشتم و گفتم اگر شما محبت کنید چند تا فرش برای او بخرید همه ما را خوشحال می کنید. پرسید در خانه او چقدر فرش بوده؟ گفتم فلان قدر! او هم گفت چقدر زیاد، من در خانه ام این قدر فرش ندارم! خیلی به من برخوردو ناراحتی ام را ابراز کردم، پیش از آن که کار بالا بگیرد من را گرفتند و بلافاصله ساکم را جمع کردم که از اردو برم. دیدم همه نفرات تیم آزاد و فرنگی مانعم شدند و گفتند اگر تو بروی ما هم اردو را ترک می کنیم. طی سال هایی که کاپیتان تیم بودم هیچ کاری نکردم که به ضررشان باشد و مرا دوست داشتند. علی غفاری که مرد بسیار خوب و بزرگواری بود گفت اگر الان بروی همه تقصیرها را گردن تو می اندازند. فردا صبح همه به دفتر افراد مسئول خواهیم رفت و مئسله را به آن ها         می گوییم. من هم قبول کردم. فردایش وزیر دربار گفت که گزارش بدی برای شما داده اند. با این حال رفتیم سازمان و تیمسار حجت ظاهرا از ما عذر خواهی کرد که «شما فرزندان من هستید و اگر چیزی گفتم قصد و غرضی نداشتم» گرچه ته دلم راضی نشد اما دلم نیامد تیم را از هم بپاشم و بخاطر بچه ها برگشتم اردو. همین شد که وقتی از المپیک بدون مدال برگشتم برایم گزارش تهیه کردند که علیه حکومت توطئه کرده ام و از قصد کشتی نگرفته ام. گرچه گواهی پزشک و معاینه پزشکی مصدومیت شدید من را تایید می کرد. این آسیب دیدگی هیچ وقت خوب نشد و آثار آن را هنوز در دستم به یادگار دارم درست مثل دو اتفاق ناگواری که هیچ گاه  آن ها را از خاطر نمی برم.

*مرا از کشتی محروم و ممنوع الخروجم کردند

بعداز المپیک دیگر خودم نمی خواستم کشتی بگیرم که یک روز در کیهان با تیتری درشت نوشتند: «موحد از شرکت در کلیه رقابت های ورزشی محروم شد» گفتم عیبی ندارد من که می خواستم کشتی را کنار بگذارم. فرصت را مغتنم شمردم تا برای ادامه تحصیل و استفاده از بورسم اقدام کنم اما یکی دو سال تلاشم بی فایده بود. یک روز موضوع را پیگیری کردم و گفتم مرا از کشتی محروم کردند ولی حالا چرا ممنوع الخروج شده ام. گفتند گزارشات بدی به دست ما رسیده و باید صبر کنی. خیلی ناراحت شدم خواستم دفتر آن مسئول را ترک کنم که برگشتم و گفتم:« من اهل شمالم و هوای ابری زیاد دیده ام، اما آفتاب هیچ گاه زیر ابر     نمی ماند. این حکومت دوام چندانی نخواهد داشت…»

*همه فکرم در آمریکا بازگشت به ایران بود

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

وقتی از رفتن ناامید شدم برای اخذ فوق لیسانسم در رشته تعلیم و تربیت کودکان اقدام کردم. با معدل 20 شاگرد اول شدم. در روز امتحان آمار، دانشجویی بغل دست من بود که خواست از من تقلب کند به او اجازه این کار را دادم که او هم نمره اش 20 شد. او از آدم های رژیم بود و من نمی دانستم. به نشانه قدردانی به توصیه یکی از دوستانم گزارش ها را از پرونده ام خارج کرد اما گفت چه چیزهایی علیه من نوشته اند. یکی از آن اتهامات از سوی دانشجویی که در دانشگاه تربیت معلم که پول هواپیمایش در یکي از سفرها را داده بودم گزارش شده بود که خیلی برایم سنگین بود. سرانجام توانستم چند ماه مانده به انقلاب از كشور برای ادامه تحصیل خارج شوم. همه فکر و ذکرم درس خواندن و بازگشت به ایران بود. قبل از سفر، زبان انگلیسی را هم تکمیل کرده بودم. آن موقع زبانم خیلی خوب بود و حتی کار ترجمه هم انجام می دادم اما الان با وجودی که بیش از سی و پنج سال را در آمریکا سپری کرده ام به اندازه آن موقع لغت بلد نیستم… شبانه روز کار کردم و درس خواندم که زودتر به ایران برگردم. همه درس هایم را با نمره A تمام کردم جز یک درس که با استاد بحث کردم. دلیل بحثم این بود که او ابوعلی سینا، زکریای رازی و عمر خیام را دانشمندان عرب نامید که من گفتم شما به دانشجویان اطلاعات غلط می دهید. همین مخالفت من باعث شد تنها در این درس نمره B بگیرم.

در این مدت، دانشگاه در ایران تعطیل شده بود و من نامه نوشتم که اگر می شود به من شش ماه مرخصی بدون حقوق بدهید که روی پایان نامه خود کار کنم مسئله اي باعث شد که با وجود همه علاقه ام به بازگشت، در آمریکا بمانم. مشغول به کار شدم و 7 تا 8 سالی به سختی کار کردم و از برادر بزرگترم که در آریزونا بود و وضعش از من بهتر، پولی قرض کردم و ملکی خریدم. شرایط برایم راحت شد. چون قبلا دوره مکانیکی دیده بودم  می توانستم کار معاینه فنی خودرو را انجام دهم.

* به دلیل فوت مادرم به ایران بازگشتم

بعد ازعزیمتم به آمریکا، سال 94 به دلیل فوت مادرم به ایران بازگشتم. یادش به خیر … او برای ما خیلی سختی کشید. آن روزها زندگی ها سخت بود. مثل حالا نبود. قدیم اگر یکی پنج هزار تومان پول داشت پولدار بود اما امروز صحبت از میلیارد و تیلیارد است. وضع مردم خیلی بهتر شده و من از این بابت خوشحالم. البته هنوز هم همه جای دنیا فقیر وجود دارد. در پایتخت آمریکا ديده می شوند سیاه و سفید پوستانی که در سطل زباله دنبال غذا می گردندو این خیلی ناراحت کننده است. هنوز هم مشکلات زیاد است. ولی اگر حرص و طمع نباشد و مردم دانا باشند اوضاع بهتر می شود. گاهی که به ایران می آیم به میهمانی هایی دعوت می شوم که منزل میزبان روی کوه است و هیچ تفاوتی با یک هتل مجلل ندارد.

*پیشنهاد آمریکایی ها را هیچ وقت قبول نکردم

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

بابی داگلاس که سرمربی تیم ملی آمریکا بود چند بار به دیدنم آمد و خواست که با هم کار کنیم. هر چه بهانه آوردم قبول نکرد و برای آن كه دیگر سراغم نیامد گفتم من 200هزار دلار می خواهم. بعد از دو روز پرسید نظرم عوض شده یا نه که جوابم منفی بود. دان گیبل هم پیشنهاد کار داد ولی قبول نکردم. نمی خواستم چیزی به کشتی گیران امریکایی یاد بدهم که مقابل بچه های خودمان استفاده کنند. به عفیده من کشتی به زور، فن، عقل و جرات نیاز دارد. هر کسی این چهار رکن را با هم داشته باشد موفق می شود.

*پهلوانی کار هر بی مایه نیست

وقتی کسی را به نام پهلوان می خوانند که خصایص این واژه را ندارد. خیلی ناراحت

می شوم. قهرمان در جهان زیاد است اما پهلوان اندک. قهرمانی که به خاطر پول خیلی کارها انجام می دهد، پهلوان نیست.

«پهلوانی کار هر بی مایه نیست مهر مادر کار هر دایه نیست»

من خیلی حرکات را نمی پسندم. شعر بلندی هم در همین زمینه سروده ام. من بی ادب نیستم و احترام همه را نگه می دارم اما نمی توانم سرم را جلوی کسی خم کنم.

*مدال هایم را در جعبه کفش نگاه می دارم

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

مدال هایم را در جعبه کفش نگاه می دارم. آن ها را نبینم راحت ترم. آن ها برایم تداعی کننده دردها و مصدومیت ها، این دست بی حس شده، گردن همیشه دردناک و عمری که گذشت هستند. نه این که ناراضی باشم اما به آن چیزی که همیشه آرزویش را داشتم نرسیدم و این همیشه ناراحتم می کند. من چیزهایی از کشتی می دانم که شاید بقیه هم بدانند اما تاکنون از آن ها نشنیده ام، که این نکات کشتی گرفتن را راحت می کند. همیشه دوست داشتم مثل یک معلم، آن ها را یاد بدهم. ولی زمان گذشت و آرزویم هم از بین رفت. آرزو داشتم مربی بشوم نه این که به خاطر مدال هایم فکر کنم مربی خوبی می شدم. بلکه به نظر من مدال دار بودن هیچ وقت ملاک یک مربی خوب شدن نیست. ولی من معلمی کردن را دوست داشتم نه رئیس سازمان ورزش، نه مدیر کل تربیت بدنی و نه رئیس فدراسیون شدن را… پست و مقام نمی خواستم فقط به مربیگری علاقه داشتم ولی نشد… سید محمد خادم و دکتر توکل چند بار ازم خواستند مربیگری کنم اما می دانستم در کارم نمی توانم حرف بی ربط را از کسی قبول کنم. گفتم به همان درشتی که نوشتند موحد محروم شد، بنویسند او را محروم کردند… ولی دیگر نمی شد.دیگر همه چیز دیر شده بود… اگر مرا بی دلیل ممنوع الخروج نمی کردند درسم را می خواندم وبه موقع به ایران باز می گشتم . می ماندم و مربیگری می کردم.

*همه زحماتم در کشتی از بین رفت

شما می گویید شش مدال گرفتم پس کارنامه ام پربار بوده اما من می گویم مربی نشدم و همه زحماتم هدر رفت. تحصیلم، ورزشم و همه داشته هایم. عمر مفید هر فردی از 17-18 سالگی شروع می شود تا 30 و 31 سالگی که در این تایم می تواند حرفه ای یاد بگیرد و خودش را در کاری ثابت کند. شاید اگر دنبال کار دیگری غیر از کشتی می رفتم وضعم بهتر بود. دیگر هیچ کسی در 35 سالگی جوشکاری یاد نمی گیرد باید تا این سن برای خودش استاد شده باشد. حالا غصه می خورم چرا چیزهایی که می دانستم را نتوانستم به کسی یاد بدهم و این خیلی غم انگیز است.

*حبیبی را کوچ کردم و او برنده شد

مرور خاطرات تلخي كه اشك را از چشمان قهرمان بلامنازع جهان و المپيك جاري ساخت

سال 1962 بود. من به عنوان ذخیره صنعتکاران به تولیدو رفته بودم. آخرین مبارزه امامعلی حبیبی بود با پتکو بلغاری که بعد از آن هم کشتی را کنار گذاشت. او استخوان دستش آسیب دیده بود. بلور سرمربی بود و زندی هم کمکش. از او خواستم به مربیان بگوید می خواهد من کنار تشک باشم. مربیان قبول کردند و به حبیبی گفتم هر چه می گویم باید همان کار را انجام دهی. کشتی دو تا پنج دقیقه بود. کشتی گیر بلغار جرات حمله نداشت. حبیبی خاکش کرد و یک نمره گرفت. در پنج دقیقه دوم هم او را خاک کرد و کشتی را برد. وقتی مبارزه اش تمام شد اصلا احساس خستگی نمی کرد. در حالی که قبلا سابقه داشت چند نمره از حریفش جلو باشد ببازد. گفتم حالا در ایران همه می گویند حبیبی برده و قهرمان شده، کسی نمی پرسد با چند امتیاز…؟! کشتی گیران، باید این را یاد بگیرند. اگر شد، حریفشان را ضربه فنی کنند اما چندان نباید به کسب امتیاز بالا فکر کرد. مهم بردن است. من معتقدم مربی روی تشک هیچ کاری نمی تواند بکند و تصمیم گیرنده فقط کشتی گیر است. عین این می ماند که بخواهی سر جلسه امتحان به کسی تقلب برسانی که به این شکل همان چیزهایی که خودش بلد است را هم فراموش می کند.

*ما برای خودمان کشتی می گرفتیم

زمان ما پول زیادی نبود. در ازای قهرمانی پاداش چندانی دریافت نمی کردیم. ما برای خودمان کشتی می گرفتیم و احساس می کردیم مردم خوشحال می شوند. یکی دو بار پول دادند که در حد خرید یک خانه متوسط   می شد. روی آن کلی هم بدهکار شدم… قبل از المپیک 68، تیمسار مولوی آمد سر تمرین. اردوی مان در آبعلی تشکیل شده بود. سر میز غذا بودیم که به من گفت: عبدا… خان بیا بیرون. چکی به من داد که گفتم هنوز کاری نکرده ام. اگر این پول را به همه دادید شاید من هم بگیرم. به همه نفری سه هزار تومان دادند ولی من باز نگرفتم. وقتی بعداز عمل جراحی ام به ایران بازگشتم او 50هزار تومان به من داد که این بار پول را گرفتم. تیمسار دلیلش را از من پرسید که گفتم قبل از المپیک هنوز هیچ کاری نکرده بودم و بدهکار شما می شدم ولی الان به شما بدهکار نیستم چون مدال طلا گرفته ام.

*حبیبی در کشتی بی نظیر بود

یک بار به دعوت و اصرار هیات کشتی مازندران فینال لیگ را از نزدیک تماشا کردم. امامعلی حبیبی را هم دیدم. قهرمان خیلی خوبی بود که دوستش داشتم. او تحصیلات آنچنانی نداشت اما کشتی را خیلي خوب می فهمید و در آن بی نظیر بود… او به همراه تختی از بزرگان کشتی ما بود. تختی هم آدم خوبی بود که مردم دوستش داشتند.

فکر نمی کنم این که او را کشته  یا خودکشی کرده باشد چندان مهم باشد. حرف من این است یک قهرمان تا وقتی زنده است باید گرفتاری ها و مشکلاتش را حل کرد. من اگر در فقر و بدبختی بمیرم چه فایده که برایم مقبره بسازند…

*تا ششم دبستان پابرهنه به مدرسه مي رفتم

كشتي گيران بايد جوری کشتی بگیرند که بعد از مبارزه تاسف نخورند. هر کاری مي توانند انجام دهند زيرا  دوباره قادر نيستند زمان را برگردانند… من هم خیلی اوقات تاسف خورده ام. متاسف شده ام که چرا به جای کشتی پزشک نشدم. من تا ششم دبستان پابرهنه به مدرسه می رفتم. آن زمان برف زیاد می بارید. ناراحت نیستم که چرا وضع مان بد بود اما باید برای آن رژیمی که بچه اش پابرهنه به مدرسه  می رود متاسف بود… شاید اگر کفش داشتم به این جا نمی رسیدم.با این همه زحمت، شاید اگر راه دیگری را انتخاب می کردم سرنوشت بهتری داشتم…

*به رئیس وقت کشتی جهان گفتم پروتست خیلی خوب است

وقتی برای تماشای جام جهانی به سالن رفته بودم مارتینتی(رئیس وقت کشتی جهان) نظرم را در مورد قوانین کشتی پرسید. گفتم من سمتی ندارم و فقط می توانم نظر

شخصی ام را بگویم. گفتم پروتست خیلي خوبه، قبلا حق کشتی گیران ضایع می شد و هرگز نمی شد از اجحاف آن جلوگیری کرد ولی حالا فیلم مبارزه بازبینی می شود.

*در تاکسی با هزار مکافات پول می دهم

حالا که بیکار و بازنشسته شده ام سالی یک بار به ایران می آیم و هر بار بیشتر از دفعه قبل می مانم. این که جوانان کم سن و سال هم مرا می شناسند برایم خیلی ارزشمند است. وقتی سوار تاکسی می شوم با هزار مکافات پول می دهم. چنین محبتی را در خیابان زیاد می بینم…

و قهرمان این گفت و گوی سه ساعته را با دو بیت شعری که خودش سروده بود پایان داد:

نرفتم به جز در پی راستی             بری ماندم از کژی و کاستی

همی نالم از گردش روزگار            که آزاده در آن حقیر است و خوار

https://donyayekoshti.com/?p=685

به این نوشته امتیاز بدهید!

امتیاز 4.50
جیرئیل خان بابائی

جیرئیل خان بابائی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×