تختی به روایت عطاءالله بهمنش
…گفتند كه پيكرتراش زُبده و چيره دستي تنديس جهان پهلوان غلامرضا تختي را در دهكده اي دور افتاده در غرب تهران مي سازد. با چند تن از دوستان اهل ادب و ورزش به كارگاه زنده ياد محمدعلي مددي رفتيم.
مكان خوبي بود،دور از هياهوي شهر با جوي هاي خشك و درختان صبور و مردمي آرام، كارگاه بزرگ بود. به آنجا كه رسيديم بيش از ده تن ديگر هم بودند، پيكرۀ تراش خورده را نگاه مي كردند، حرف مي زدندو عكس مي گرفتند.
در آغاز استاد مددي كه پيكره پهلوان را جان بخشيده بود گفت كه پنج سال در مورد جهان پهلوان نوشته ها را خوانده است و دو سال هم به طور مداوم روي تنديس كار كرده است: چند بار تا نيمه پيكر را ساختم و خودم نپسنديدم و خراب كردم و از كوشش دست نكشيدم تا آنچه كه مي بينيد پديد آمد. من نمي خواستم آن پهلوان دوست داشتني را در قالب يك مجسمه سنگي و بي روح قرار دهم و …
به دوستي كه در كنارم بود گفتم، خيام گفته است كه:
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف مي سازد و باز بر زمين مي زندش خوب، خصلت هاي ذاتي مددي و تختي چنان اجازه اي نمي داده است كه تختي را پرهيمنه و با تبختر با قلبي سنگي در ان بالا ورنداز كنيم!
شگفتا از زندگي تختي، كه يك روز او را در ورزشگاه هاي شهر راه نمي دادند و حالا كه روزگار ديگر است، پيكره او را مي تراشند تا در ميداني بزرگ به عنوان مظهر پهلواني، مقاومت و برخاسته از ميان مردم بر پا دارند.
… آن روز خيلي ها سخن گفتند، برخي او را اسطوره خواندندو به رستم و گيو گودرز نسبت دادند و برخي ثابت كردند كه تختي اسطوره نيست و اسطوره را افسانه دانستند.
از آن جمع تا آنجا كه به خاطرم مانده است، دكتر براهني، هوشنگ گلشيري، بابك تختي، حاج عبدالحسين فيلي و … حضور داشتند.
تنديس تختي در وسط كارگاه بر صخره اي بلند ايستاده بود و بخت خود را در افق دور جستجو مي كرد، به دست راست سر ديو زمان را با چشم هاي وق زده و ورقلمبيده كنده بود، (پشت سرش محو و خاكستري مي نمود) و دست ديگرش بر كمربند شلوار چرمين كشتي گيران زورخانه رو قلاب شده بود.
اين ها كاملا مشخص بودو بيان كننده واقعيت هايي، ولي يك شيار بزرگ از روي استخوان ترقوه سينه او را شكافته و تا كمرگاه رسيده بود. اين نشانه جلب توجه مي كرد.
گلشيري در كارگاه عكس گرفت و در كنار تنديس ايستاد و مرا به گوشه كارگاه برد و گفت: اين همه كتاب و مقاله درباره غلامرضا تختي نوشته اند. همه از صداقت او، قدرتش و نحوه مبارزه هاي او در صحنه هاي كشتي گيري بوده است و گاهي تك مضرابي زده اند، في المثل جلال آل احمد از سر احساس و بسيار كوتاه نوشت كه؛ پهلوان به قدرت زمان گفت، نه!… من مدت هاست در اين باره فكر كرده ام. مطلبي كه شما درباره شكست خوردن تختي در توكيو، مخالفت هاي گروه سرپرستي با او و پس گرفتن پرچم ايران در روز گشايش بازي هاي المپيك و خريدن (فانوس خورشيد) براي مربي اش حبيب بلور خواندم و پسنديدم … آخر پس از گذشت اين همه سال يكي اظهار نظر نكردكه چگونه از بين آن همه پهلوان و قهرمان يكي پيدا مي شود و از سر صدق و دل روشن با مردم همگام مي شود. مسئله اين است كه تختي به مسائل تئوريك حركت مردم توجهي نداشته است، خود جوش و با اراده شخصي كيسه بر ميدارد و در شلوغ ترين محله هاي شهر اعانه جمع مي كند تا براي بي خانمان شده هاي بوئين زهرا خانه بسازد!
گلشيري يك كلمه هم درباره خانواده تختي اشاره اي نداشت و تاكيد كرد بر پايه برنامه اي، وظايف را من و شما تقسيم مي كنيم، بعد با مدارك متقن و به دور از حاشيه هاي زورورزي رساله اي تدوين مي كنيم كه جنبه سياسي صرف داشته باشد، و پايان زندگي اش.
كانديدا شدن تختي در انتخابات مجلس شورا، استفاده از سفرهاي پي در پي ورزشي، دريافت دسته هاي گل از سوي دانشجويان… برخورد لفظي او با نظاميان كشتي گير و اين كه مسئوليت اين كار را خود بر عهده مي گيرد و ديگر بحث و جدل با مربي تيم، رييس تربيت بدني و ديگر سردمداران و بقيه رويدادها بهتر از من واقف هستيد.
گلشيري در كليات گفت و چاپ رساله را مهم شمرد، حتي نمود آورد كه در مسئله مرگ اميركبير و رويداد در حمام با “حاج الدوله” آنچه آورده شده، ماموريت مرگ و دستور اجراي كشتن امير از قول تنها دلاكي بوده است كه در حمام حضور داشته و حرف هاي “ميرزا تقي خان” را با حاجب الدوله بازگو كرده است. در آن حالت خون رفتن از دست هاي “امير” لگد به پشت او زدن و حتي لنگ در دهان او فرو كردن را … و بقيه معلوم نيست هر آنچه گفته اند درست باشد؟
ولي من و شما مي خواهيم كه پيش از سفر دور و دراز،واقعيت هاي كار سياسي و پايان كار تختي را چنانكه اتفاق افتاده است بياوريم. آن روز گذشت. كار و درگيري روزگار دهن باز كرد و ما را بلعيد و آن مرد ناگهان و غيرمترقبه رفت و رساله مورد نظر هرگز تدوين نشد.
گلشيري مي خواست كه رساله تختي را تدوين كند و آن نهنگ آب خرد داستان نويسي ايران، يكي كاهي خرد چون مرا برگزيد تا او را همراهي كنم. خود اما چه نابهنگام به ديار باقي رفت… و آن رساله هرگز نوشته نشد…
صد حيف